به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، آن چه خواهيد خواند خاطره اي است از عبدالحسين بنادري از رزمندگان سال هاي دفاع مقدس:
... در همان روزهايي که در ماووت عراق بوديم يکي از فرمانده گردانهاي ما شهيد شد. گردان بي فرمانده ماند. به دنبال فرد مناسبي بودم تا فرمانده گردان کنم. بچهها برادري را معرفي کردند و گفتند که قبل از انقلاب توي آمريکا بوده و تکنسين هواپيماست. نيرويي مومن، مخلص و باتقوا که توي اطلاعات و عمليات بود. کنار برادر چيتساز براي ما کار شناسايي مواضع دشمن را انجام ميداد. موضوع را با او در ميان گذاشتم. هرچه اصرار کردم نپذيرفت. گفت:
- من لايق اين مسئوليت نيستم! مسئوليت سنگين است. من کوچکتر از اين حرفها هستم.
خيلي اصرار کردم، اما نپذيرفت. آدم فهيم و باسواد و خوشکلامي هم بود. گفتم:
- نيروها تو را پسنديده و به من معرفي کردهاند. در اين شرايط تکليف است، بايد بپذيري!
کمي فکر کرد و گفت:
- امشب تا فردا صبح به من مهلت بده!
قبول کردم. اواخر شب بود که نامهاي به دستم رسيد. ديدم نامهي همان برادر است... نامه با خط و انشاي زيبايي نوشته شده بود. در نامه از من خواهش کرده بود و گفته بود: «من وقتي به عنوان يک نيروي اطلاعات و عمليات از خاکريز مقدم خودمان جدا ميشوم و در مسير کمين دشمن قرار ميگيرم، در آن تنهايي و تاريکي شب، خودم با خداي خودم تنها ميشوم، وقتي آن استرس و فشار را تحمل ميکنم و عرق ترس روي پيشاني و بدنم مينشيند، خدا را به خودم نزديکتر احساس ميکنم. اين حالات براي من مقدس است. احساس ميکنم گناهانم با اين کارها بخشيده ميشود. خواهش ميکنم اين لحظات ناب را از من نگير. از من بگذر!»
نامه را که خواندم ديدم چه روح لطيف و دل بزرگي دارد. حوالي صبح بود که خبر آوردند فلاني شهيد شده است! ... خيلي تکان خوردم و ناراحت شدم.